اما خبرگزاری آمریکایی تایمز گزارشی از وضعیت کار زنان در عربستان سعودی تهیه کرده است. این گزارش از یک شرکت خصوصی به نام روتانا که شرکتی چند رسانه است تهیه شده و روی خروجی این خبرگزاری قرار گرفته است. این گزارش را با هم می خوانیم:
بر اساس گزارش های نیمه رسمی نزدیک 70 فرقه شیطان پرستی در کشور فعال هستند که به صورن برنامه ریزی شده و هدفمند در حال جذب نیرو هستند.
در همین حال آشنایی با ظاهر این افراد در داخل کشور و مفهوم پوشش و علائم آنها می تواند در شناسایی و برخورد با آنها موثر باشد.
ذکر این نکته ضروری است که بسیاری از جوانان از روی ناآگاهی از این پوشش وعلائم استفاده می کنند که بیان این گونه مطالب ضمن اینکه می تواند برای آنها روشنگر باشد، نباید باعث سوء ظن نادرست به جوانان شود.
انگشترهای خاص تیغ دار، دستبندهای عجیب، گردنبندهای اسکلتی با موهای بلند یا سر طاس، نشانههای ویژه گروههای همسو با شیطان پرستی است که حضور افرادی با چنین ظاهری هر چند انگشت شمار اما هشدار دهنده است.
پیدایش حجاب
آغاز و پیدایش حجاب و پوشش مربوط میشود به دوران زندگانی حضرت آدم و حوا علیهم السلام. هنگامی که آن دو بزرگوار مرتکب آن خطا شدند و از درختی که خداوند میوهاش را ممنوع نموده بود تناول کردند.
«فَلمّا ذاتا الشَجرة بدت لهما سواتهما و طفقا یخصفان علیما من ورق الجنه …؛ چون از آن درخت تناول کردند زشتیهایشان آشکار شد و بر آن شدند تا از برگ درختان بهشت ، خود را بپوشانند…» (سوره اعراف _ 22)
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را در آورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد :« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت «منم!»
با آن سبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه هایش پائین آمده بود و چشم های میشی ، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.
اوایل که سر از گردان مان در آورد همه ازش واهمه داشتند . هنوز چند سالی از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشتی های قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش « ولی » بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خداییش لحظه ای از پا نمی نشست . وقت و بی وقت چادر را جارو می زد ، دور از چشم دیگران ظرفها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود « بلبل داش ولی» ! تنها ضعفش که داد فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یک کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تند بادی می دوید .
تو عملیات قبلی دست خالی با یک سرنیزه دخل ده ، دوازده عراقی را آورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش در آورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود داش ولی !
روزی که داش ولی شهید شد، خودم پوتینش را که پر از خون شده بود در آوردم . تا آن روز هیچ وقت ندیده بودم که جوراب هایش را از پایش در آورد ، وقتی که در آوردم، دیدم نوک انگشتان داش ولی از قبل قطع شده بود. داشی ما به قول یکی از بچه ها پا خروسی بود و برای همین هیچ وقت پا مرغی نمی رفت.