با آن سبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه هایش پائین آمده بود و چشم های میشی ، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.
اوایل که سر از گردان مان در آورد همه ازش واهمه داشتند . هنوز چند سالی از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشتی های قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش « ولی » بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خداییش لحظه ای از پا نمی نشست . وقت و بی وقت چادر را جارو می زد ، دور از چشم دیگران ظرفها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود « بلبل داش ولی» ! تنها ضعفش که داد فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یک کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تند بادی می دوید .
تو عملیات قبلی دست خالی با یک سرنیزه دخل ده ، دوازده عراقی را آورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش در آورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود داش ولی !
روزی که داش ولی شهید شد، خودم پوتینش را که پر از خون شده بود در آوردم . تا آن روز هیچ وقت ندیده بودم که جوراب هایش را از پایش در آورد ، وقتی که در آوردم، دیدم نوک انگشتان داش ولی از قبل قطع شده بود. داشی ما به قول یکی از بچه ها پا خروسی بود و برای همین هیچ وقت پا مرغی نمی رفت.